این حافظه‌ی وقت‌نشناس...

ساخت وبلاگ
از خلال مناجات‌نامه‌ی ایامِ ترکِ عادتِ شانزده ساله‌ی سه‌نقطه‌گذاری... ای خدای علائم سجاوندی، به من بیاموز که پایان جمله‌ها به جای سه‌نقطه فقط یک نقطه می‌گذارند و مرا از شَرَرِ سوزانِ سه‌نقطه‌ها برهان تا دیگر شاعرُ فیلسوفُ عاشقم نخوانند! به من بیاموز که قضیه‌های ریاضی ثابت‌شده‌ترین جمله‌ها هستند و سه‌نقطه‌گذاشتن در پایانِ آن‌ها یعنی که هیچ از قضیه نفهمیده‌ای. به من بیاموز ایموشن‌ها و استیکرها خودشان به جای حرف‌هایی خلق شده‌اند که جای خالی‌شان را با سه‌نقطه‌‌ها پر می‌کنیمُ لذا قبل و بعد از آن‌ها نیازی به سه‌نقطه‌ها نیست. به من بیاموز که سه‌نقطه در پایان نت‌های میزان‌های موسیقی فلسفه‌ی میزان را بر هم می‌زند. به من بیاموز که زیباسازیِ ظاهرِ نوشته‌ها با چیدمانِ سه‌نقطه‌‌ای میسر نشود و تقارنی که با سه‌نقطه‌ها آفریده شود، به زیباییِ موقتیِ رقصِ آشفته‌ی مستان می‌مانَد که بارانِ اشاراتِ رندانه‌ی زیرکان، مستی از سرشان می‌پراند. به من بیاموز تا تمام‌شدنی‌ها را بپذیرم و به رسمیت بشناسم. به من بیاموز که اعتیاد انواعی دارد و اعتقاد به آن سوی پایان و ایمان به امید هم از انواعِ آن است. خدایا ترکم دِه که آن بِه!... این حافظه‌ی وقت‌نشناس......
ما را در سایت این حافظه‌ی وقت‌نشناس... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : farznameh بازدید : 122 تاريخ : شنبه 9 دی 1396 ساعت: 16:35

به لطف کاغذبازی‌های سفارت ایران در دانمارک برای صدور مجوز حمل دو گواهینامه (تعمداً از واژه‌ی حمل استفاده می‌کنم چون گویا گواهینامه از سلاح خطرناک‌تر است که نمی‌شود برخلاف اسلحه دو تا دو تا داشت!)، عطایش را به لقایش بخشیدم و بعد از تحویل گواهینامه‌ی ایرانی‌ام به شهرداری، در ایران درخواست صدور المثنی کردم. در ادامه، توجه شما را به بخشی از مکالمه‌های تلفنی صورت گرفته با متصدی‌های مربوطه در راه صدور المثنی جلب می‌کنم:  من (پشت چراغ قرمز؛ در حالی که کمتر از یک ساعت تا پایان ساعت کاری مرسوم ادارات باقی مانده و می‌خواهم تصمیم بگیرم در این فرصت استثنایی که بعد از مدت‌ها قبل از ساعت اداری آزاد شده‌ام به کدام یک از دو کار اداری‌ام برسم): سلام. خسته نباشید. ببخشید امکان داره ساعت کاری پلیس به اضافه‌ی پنج رو بفرمایید؟ آقای پشت خط تلفن: پلیس به اضافه‌ی چند؟ من: به اضافه‌ی ... پنج؟ (همان لحظه فهمیدم احتمالاً پنج نیست؛ ولی یادم نمی‌آمد چند بود؟) آقا: چرا پنج تا؟ من (در کمال تعجب از بازی‌ای که کارمند یک سازمان دولتی راه انداخته، با جدیت): چه فرقی داره آقا؟! ساعت کاریتون رو بفرمایید لطفاً! آقا: خانم خب همین اسما رو به صد و هجده میگین که شماره‌ی اشتباه بهتون می‌دن دیگه! اون پلیس به اضافه‌ی دهه مجید جان؛ اینجا خونه‌ی مردمه! من: ببخشید... (تا حالا با این سرعت تلفن را قطع نکرده بودم.) پاسخگوی پانصد و . این حافظه‌ی وقت‌نشناس......
ما را در سایت این حافظه‌ی وقت‌نشناس... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : farznameh بازدید : 110 تاريخ : شنبه 9 دی 1396 ساعت: 16:35

هشت سال پیش، وقتی با میزان بینایی "دو" از ده طبق معمول با قدم‌هایی محکم و سریع، بدون عینک، وارد اتاق چشم‌پزشکم شدم، با تعجب گفت که تو یا از هوشت برای جهت‌یابی استفاده می‌کنی یا هر بار فکر می‌کنم معجزه شده و دوباره «دَه‌دَهُم» شده‌ای! حق داشت؛ باورش نمی‌شد آدم بتواند با ندیدن روی پای خودش راه برود و به مقصد هم برسد! راستش را بخواهید از اینکه به بهانه‌ی ضعیف بودن چشمانم می‌توانستم به‌راحتی بدون احوالپرسی‌های تصنعی از کنار خیلی‌ها بگذرم خوشحال بودم و همین بود که به جز مواقع ضروری عینک نمی‌زدم. اینطوری همه‌ی‌ آدم‌ها هم‌شکل بودند؛ به شکل توده‌ی رمزآلود مواجی که از دور دو رنگ بیشتر نداشت: بیشترش سفید، کمترش سیاه. آدم‌ها را به جای دیدن می‌شنیدم و زیباتر آن بود که زیباتر می‌گفت. فکر کنم تجربه‌ی همین ندیدن‌ها بود که از من آدم شجاعی ساخت که دیگر از خیلی چیزها نمی‌ترسید.  تا اینکه دخترعمه‌‌ام بر اثر یک حادثه به کما رفت! و من، که دو سالی بود برای فرار از کابوس عینک ته‌استکانی راضی شده بودم از لنز چشمی استفاده کنم، در ملاقاتش در بخش آی‌سی‌یوی بیمارستان، برای اولین بار دچار عفونت چشمی شدم! بالاخره، بر اثر این عارضه، دکترم با منع استفاده از لنز و تهدیدم به عینک ته‌استکانی، نقطه‌ضعفی که هیچ‌وقت تا آن اندازه‌ برایم پررنگ نشده بود، قانعم کرد که تا دیر نشده چشمانم را جراحی کنم.  اینکه گولم زد یا نه ر این حافظه‌ی وقت‌نشناس......
ما را در سایت این حافظه‌ی وقت‌نشناس... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : farznameh بازدید : 111 تاريخ : شنبه 9 دی 1396 ساعت: 16:35

نه که پله‌پله باید رفت،‌ که چه رسیدن‌ها که میسر نشود جز به پریدن؛ بلکه، تا پر گرفتن، به پله چون که رسید، باید که ایستاد و بساط زندگی گشود و حادثه‌ای ز شعف آفرید...

عکس از فرزانه صفوی‌منش، پراگ، جوئن ۲۰۱۲

این حافظه‌ی وقت‌نشناس......
ما را در سایت این حافظه‌ی وقت‌نشناس... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : farznameh بازدید : 122 تاريخ : شنبه 9 دی 1396 ساعت: 16:35

خدا بیامرزد جلال ذوالفنون را؛ هیچ - از- او- ندانسته، در نوجوانی، به جمله‌ای، چنان از او رنجیده‌خاطر شدم که پانزده سال تمام، جز قطعه‌ای که آن هم بعدها فهمیدم که از او بود، دل به سازش ندادم. گفته بود دلش با تار بوده، اما چون که تار از سه‌تار گران‌تر بود و بیرون از عهده‌ی وسع آن‌ روزهایش، رفته بود سراغ سه‌تار!... و این در نظرم از او تصویری ساخته بود همچون آنکه یار در کنار و دل در گروی دیگری دارد؛ چه، حرمت دل در نظرم بیش از آن بود و هست که با آنکه نه اوست سر کُند... پانزده سال بعد، فهمیدم که آن حرف، که من‌ِ هنوز گرمیِ روزگار ناچشیده را آن همه رنجیده‌خاطر کرده بود و در نظرِ نابلدم اصالت از سازش گرفته بود، نه از او که گفته‌ی کسی بود که با زخمه‌هایش بزرگ شده و خندیده و گریسته بودم! شوخی گرانی بود؛ گران‌تر از بهای تاری که نپرداختن‌اش از او ذوالفنون ساخت و از من محرومی از او... ذوالفنون دیگر بازنمی‌گردد و چه سه‌تارها که به بازار این شهر آمده‌اند که به ترازوی درهم و دینارها از تارها گران‌ترند و حالا دیگر، در این شهرآشوب، دلت هر سازی که خواست می‌تواند بزند، اما من، به بهای آن قهر کودکانه، از روزگار آموختم که در هر آنچه در گذر عمر بر سر راه آمد خفاش‌وار بنگرم که کم‌اند سخت‌بنیادانی که در واژگونی‌ِ شهر فرونریزند و فرونریزندت. ماجرا جز همین فروپاشی و دوام نیست و سیم‌ها، که از یکی تار می‌سازند و این حافظه‌ی وقت‌نشناس......
ما را در سایت این حافظه‌ی وقت‌نشناس... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : farznameh بازدید : 112 تاريخ : شنبه 9 دی 1396 ساعت: 16:35

ابراهیم هم که باشی، ته دلت یکی دو تا بت می‌خواهد که با هیچ تبری نشکنند و دلت چنان به بودنشان خوش باشد که، وعده‌ی هیچ گلستانی هم اگر نباشد، با همه‌ی وجودت دل به آتش بزنی که برافراشته بمانند! از شما چه پنهان، من در بت‌سازی تخصص دارم و همین است که تعداد دوستی‌هایم همیشه از عمق آن‌ها بیشتر بوده. چه دوستی‌های نابی را که از ترس شکسته‌شدنشان آرام و بی‌صدا شکستم. ماهرانه، در همان یکی دو سکانس اول آشنایی‌ها، از ترس فروریختن آدم‌ها، واجدین شرایط را قاب می‌گرفتم و روی بلندترین تاقچه‌ای که دست هیچ‌کس به آن نرسد می‌گذاشتم و هر از گاهی به سلامی و فنجان چایی عصرگاهی گرد و غبار از آن‌ها می‌گرفتم و پیش از برملا شدن رازشان فنجان‌ها را جمع می‌کردم و به وعده‌ی دیداری دیگر بت‌هایم را به تاقچه بازمی‌گرداندم. راستش، آدمی برای زنده ماندن باید دلخوشی‌هایی داشته باشد که بتوانند مستقل از او به زیستن ادامه دهند. به گمانم آخرالزمانی که همیشه از آن می‌گویند آخرین لحظه‌های قبل از فروریختن آخرین بتی‌ست که آدمیان از آغاز خلقت ساخته‌اند تا زمین را دوام بیاورند. صدای شکستن دلخوشی‌های آدم‌ها گوشخراش‌ترین صدای خلقت است. شنیده‌ام که می‌گویم؛ از شما چه پنهان، از بت‌های من یکی دو تا بیشتر نمانده. خدا نکند آخرالزمان باشد...ا عکس از فرزانه صفوی‌منش، ریو د ژانیرو، برزیل، ژوئن ۲۰۱۴ میلادی   این حافظه‌ی وقت‌نشناس......
ما را در سایت این حافظه‌ی وقت‌نشناس... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : farznameh بازدید : 116 تاريخ : شنبه 9 دی 1396 ساعت: 16:35

دست بر قضا از همان ماه‌های اولی که به ایران بازگشتم برای تأسیس و تجهیز یکی دو آزمایشگاه تحقیقاتی سروکارم افتاد به امور اداری و مالی در مثلاً سالم‌ترین سیستم‌ مملکت که سیستم‌ علمی و دانشگاهی باشد و، بعد از یک سال و اندی، بیشتر از آنکه اورِکا اورِکا گویان به کشفیات علمی تازه‌ام برسم!!، تبدیل شده‌ام به یک دایره‌المعارف آنلاین امور اداری و آشنا به ریزه‌کاری‌های دفتری این معاون و آن رئیس و چه‌ها که ندیدم و البته خوشبختانه نیاموختم!! همین شد که نسبت به بودجه‌هایی که در دانشگاه‌ها خرج می‌شود خیلی حساس‌تر شده‌ام و سعی کرده‌ام لااقل خودم را از این گردباد حیف و میل‌های روزانه‌ی حق مردم - که "میل"ش نوش جان آن «میل»کنندگان- به هر سختی که شده بیرون بیاورم و لااقل اموری که مسئولیت آن‌ها بر عهده‌ی من است حساب و کتاب درست و روشنی داشته باشند تا به خیال خودم مدیون هفتاد میلیون آدم نشوم. این نگرانی وسواس‌گونه تا جایی پیش رفته که در جلساتی که برگزار می‌شود تقریباً هیچ چیز نمی‌خورم و تا حالا همه‌ی سهم من از بیت‌المال به جز آن حقوق مثلاً ماهیانه‌ای که نه ماه یک بار می‌گیرم یک نصف موز بوده و چهار وعده ناهار مصلحتی در جلسات و البته به لطف آبدارچی عزیزمان روزی یکی دو تا چایی که به جای آن‌‌ها هم چند تا از فاکتورهای خرید تجهیزات آزمایشگاه را به دانشگاه تحویل ندادم که مثلاً با این هفتاد میلیون نفر بی‌حساب شد این حافظه‌ی وقت‌نشناس......
ما را در سایت این حافظه‌ی وقت‌نشناس... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : farznameh بازدید : 120 تاريخ : شنبه 9 دی 1396 ساعت: 16:35

شهر مونت‌کارلوی کشور موناکو که از همسایه‌های جنوبی فرانسه است برای آماردانان اهمیتی تاریخی دارد که چون با کمی جستجو در گوگل آن را خواهید یافت وقتتان را برای توضیح آن نمی‌گیرم! اما این شهر از سه سال پیش برای من به دلیلی دیگر اهمیتی دوچندان پیدا کرد. ماجرا این بود که، حدود سه سال پیش در سفری به این شهر، لابد از سر عِرقی که به رشته‌ی تحصیلی خواهرم یعنی زیست‌شناسی دریا داشتم، سر از موزه‌ی‌ اقیانوس‌شناسی معروفش در آوردم و روبروی یکی از آکواریوم‌هایش یک‌دفعه چشم در چشم همین ماهی عجیب و غریبی شدم که با بقیه‌ی هم‌سلولی‌هایش فرق‌های زیادی داشت. از اختلافی بارز در شکل باله‌ها و رنگ پوستشان بگیر تا نوع زل‌زدن به ما این طرف آکواریومی‌ها معلوم بود که این ماهی و آن ماهی‌ها از طبقه‌ها‌ی اجتماعی کاملاً متفاوتی آمده‌اند! چنان غمی در چشمانش موج می‌زد که انگار دارد، دور از شلوغی شهری که سرخوشانه با قطعه‌‌ی جازی پا می‌کوبد، در تنهایی امن هندزفیری‌اش کمانچه‌ی کلهر گوش می‌دهد!... از موزه که بیرون آمدم مثل اینکه کسی یک دفعه آن هندزفیری را از گوشم برداشته باشد به خودم آمدم و فهمیدم که ای دل غافل! چقدر غرق شده‌ام. چشمان آن ماهی جز آیینه‌ا‌ی در برابر چشمان خودم نبوده و‌ صدای کمانچه‌ی کلهری هم که طنین ثابت آن روزهایم شده بود چیزی جز پژواک صدای ضربه‌های فرود آمدن آدم‌هایی نبود که در طول سال‌ها بی‌محابا و ناغا این حافظه‌ی وقت‌نشناس......
ما را در سایت این حافظه‌ی وقت‌نشناس... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : farznameh بازدید : 113 تاريخ : شنبه 9 دی 1396 ساعت: 16:35

می‌خواستم به هوم‌پیج شخصی‌ام بخشی به اسم Those who I am inspired of اضافه کنم و اسم سه نفر را بنویسم: رابین‌هود، آبدارچی عزیزمان در پژوهشکده، و راننده‌ی تاکسی آخرین روز اقامتم در کایزرسلاترن؛ اما ترسیدم رد صلاحیتم کنند و دیگر نگذارند برای این صد و ده تا دانشجو قصه بگویم. اینطورهاست دیگر؛ "شخصیت‌هایی در من‌اند که هرگز دور یک میز غذا نخورده‌اند"...  پی‌نوشتِ معرفی‌کتاب‌‌‌طورانه!: شعرواره‌ی آخرین سطر از گروس عبدالملکیان است که "پذیرفتن"اش را تازه تمام کرده‌ام و خوشم آمد. پی‌نوشتِ ناب‌واژه-احیاکنندگانه: آبدارچی کلمه‌ی قشنگ و اصیلی است. بیایید با به کار بردنش بار معنایی جدیدا" رایج شده‌ی نسبتا" توهین‌آمیز آن را محو و دوباره زنده‌اش کنیم...ا این حافظه‌ی وقت‌نشناس......
ما را در سایت این حافظه‌ی وقت‌نشناس... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : farznameh بازدید : 113 تاريخ : شنبه 9 دی 1396 ساعت: 16:35

شش سالِ پیش، همان هفته‌ی اولی که برای تحصیلِ چیزی از وطن رفته بودم که خودش را نه اما متعلقاتش را نمی‌شد در وطن آموخت، و تازه از همان روزِ اول و چه بسا ماه‌ها قبل از آن و بعدها تا یک سال و اندی و دوباره از یک سالِ آخرش رفته بودم که برگردم، یک شب به رسمِ شبانه‌ای که سه سال و نیم، به جز چهار تا دو شب، ادامه داشت، وقتی سر ساعتِ مقرر تلفنِ خانه‌ی جدید که یک پنجره بیشتر نداشت و به عادتِ سقفِ بلندِ خانه‌ی قدیمی نمی‌شد بی‌مراقبه زیر سقفِ شیروانی‌اش راه رفت، به صدا درآمد، همین که گوشی را برداشتم، به جای صدای مادرم مستقیما صدای خواننده‌‌ی قدیمی محبوبش پخش شد با شعری به این مضمون که پرستوها هم برگشتند و تو هنوز بازنگشته‌ای!... وقتی گوشی را از ضبط صوت گرفت و خودش با بغض مرسوم آن روزها، که تا به دنیا آمدنِ تنها نوه‌اش یعنی هفت ماه بعد از آن طول کشید، مشغول صحبت شد، با خنده‌ای با آن لحن‌ها که هم مهربانانه باشد و هم سرزنشانه، به او گفتم که من تازه سه روز است که رفته‌ام اما نگفتم که دو تا دریا را پشت سر گذاشتن که یکی‌شان هم دریای سیاه باشد که شوخی نیست! گفت تو نمی‌دانی چه می‌گویم و بعد که گوشی را گذاشتم برای اولین بار از آن سه روزه‌ی غربت، که اولین غربتی بود که درونش هم مثل بیرونش غریب بود، با باقی‌مانده‌ی بغضِ او که یحتمل با سوزِ نیمه‌ی دسامبرِ آن روزها که خیلی بیشتر از این روزها برف می‌آمد اما ب این حافظه‌ی وقت‌نشناس......
ما را در سایت این حافظه‌ی وقت‌نشناس... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : farznameh بازدید : 106 تاريخ : شنبه 9 دی 1396 ساعت: 16:35